چشم به قطرات درشت باران دوخته بود.جنگل در زیر باران زیباتر و با
شکوه تر از همیشه به نظر می رسید. انگاری رنگ درختان شفافتر و درخشانتر از قبل بود. لبخندی زد و
خیالش را به ایام کودکی پرواز داد، به یاد اون روزها که هر وقت باران می بارید،
ننه صغری به او اجازه نمی داد بیرون از منزل بازی کندف اما او همیشه تا سر ننه
صغری را گرم می دید پاورچین پاورچین از سالن خارج میشد و پا به ایوان بزرگ ویلای
بزرگشان می گذاشت.
هنگامی که درب سالن را آهسته میبست پیروزمندانه لبخندی میزد و از این که ننه صغری
را گول زده بود حس خوبی پیدا میکرد. در زیر باران میدوید و شادمانه از سویی به سوی
دیگر میپرید گاهی به دنبال کیوان میرفت تا هردو شامانه در زیر بارش قطرات باران
سبکبال از سویی به سوی دیگر بدوند و بازی کنند.
به قاب عکس روی میزش نگریست. عکس جشن تولد کیوان در نه سالگی را نشان می داد که در
آن عکس خانواده او و خانواده خودش همگی شاد و خندان به نظر میرسیدند. از یادآوری
آن روز بی اختیار لبان خوشرنگش را از هم گشود. به یاد آورد چگونه با پرتاپ توپی به سوی کیوان باعث شده بود تا کیک
تولدش با برخورد توپ از روی میز به روی زمین واژگون شود. هرگز گریه های آن روز
کیوان را فراموش نمیکرد. با این که او از دستش خیلی عصبانی بود اما دلش نیامده بود
تا برخوردی تند با او داشته باشد.
تینا به روی لبه تختش نشست و با خود اندیشید:...
5730 بازدید
1 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
2 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian